داخلی آرشيو خبر صفحه 
امتیاز مثبت 
۲
 
یادداشت/ عباس نورزایی رئیس کانون جهادگران جهادسازندگی سیستان و بلوچستان
می‌خواهم در سیستان بمانم، دولت‌مردان و عقلای قوم، به من بگویند، چگونه؟
کد مطلب: ۶۳۸۱۰
تاریخ انتشار:سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۱۷
علیرغم وجود شرایط حاد در سیستان، اما می‌خواهم در سیستان بمانم، دولت‌مردان و عقلای قوم، به من بگویند، چگونه؟
می‌خواهم در سیستان بمانم، دولت‌مردان و عقلای قوم، به من بگویند، چگونه؟
به گزارش پایگاه خبری اوشیدا؛ داستانی که در ادامه می‌خوانید شرح واقعی یک پدر کشاورز سیستانی است که اگر نام او را آشکار کنم، اغلب مردم سیستان، بلکه کشور به واسطه‌ فرزندان به‌نام ملی‌ای که دارد، او را می‌شناسند.

این شرح را در سال ۱۳۹۳ نوشته‌ام و به‌گاه تدوین، بر آن اشک ریخته‌ام چون دیگر کاری بیش از این از من برای او و همه‌ سیستانیان محصور در مصائب طبیعی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، برنمی‌آمد.

امروز بازخوانی کردم و احساسم مضاعف شد که این شرح درد و ماجرای همه‌ کشاورزان، بلکه حتی اندک کشاورزانی که در سال ۱۳۹۳ هنوز به جرگه‌ی او نپیوسته بودند و آخرین نفس‌های زندگی آبرومندانه‌شان در کشت و زرع و دام‌پروری امسال سیستان از آن‌ها گرفته شد، می‌باشد.

گفتم این را بازنشر کنم تا شاید هنوز مدیری، مسئولی، مؤمن پاک طینتی، با این جزئیات، مسئله را ادراک نکرده باشد، شاید تلنگری به او باشد، شاید اقدام عاجلی صورت گیرد و عظمت و مجد سیستان و مردم عزت‌مند و آینه‌دار عزت ایران اسلامی برگردد و آن داستان چُنین است:

چنین بودم!

روستای آبادی داشتیم، آب هیرمند جاری بود، زمین‌های مرغوبی داشتیم، گندم، جو و یونجه می‌کاشتیم، محصول خوبی نیز عایدمان می‌شد، اما من با همه‌ی مشکلاتی که داشتم یک قطعه زمین را به باغ انگور اختصاص داده بودم، انگور یاقوتی، فخری، چَشِ‌گو، شصت‌عروس و سنگک، به‌وفور در این باغ، یافت می‌شد.

یک رمه‌ گوسفند داشتم، بالغ بر ۵۰۰ رأس، که از علوفه‌ی اطراف روستا، علوفه‌ای که خودمان می‌کاشتیم، پس‌چر مزارع و کاه حاصله از مزارع گندم و جو، تعلیف می‌شدند، بره‌زایی و دوقلوزایی خوبی داشتند؛ ۱۵ رأس گاو سیستانی داشتم، شیر پر چرب خوبی می‌دادند و روغن و مسکه، ماست و دوغ فراوانی دور و برم پیدا می‌شد.

این شرایط به من اجازه داد به‌رغم دور بودن مدارس، در سال‌های قبل از انقلاب، پسرهایم را به مدرسه بفرستم، با همین محصولات کشاورزی و قناعتی که بر نوع خانوارهای سیستانیِ چون من، حاکم بود، آن‌ها را دکتر و مهندس کردم، آن‌ها در شهرهای دیگر اشتغال یافتند و هرکدام منشأ خدماتی در جامعه شد.

فرزندان من، بین هم‌کاران خود، با یک سر و گردن افتخار، آنان را به گذراندن اوقات‌فراغت در این دیار و روستای ما، دعوت می‌کردند، موقع رفتن هم، چند نان تافتون زابلی، که از بوی آن، به یاد بهشت‌برین می‌افتادیم، مقداری گوشت گوسفند، روغن حیوانی و مسکه، تخم‌مرغ محلی، به عنوان سوغات به شهر می‌بردند و نوه‌های من نوش‌جان می‌کردند و من و همسرم، از این خدمت، لذت می‌بردیم، نه تنها من و خانواده‌ام، این چنین وضعی داشتیم، بلکه اغلب همسایه‌ها و روستاییان دیگر نیز از زندگی خود راضی بودند.

چنین هستم

حالا نوزده سال است، شومَّکِ خشک‌سالی بر سر ما خیمه زده، آبی نیست، یا اگر هست، کم است و همان هم به وقت نیاز زمین و گیاه، نیست، سال به سال، مساحت زمین زیرکشت، کم‌تر شد، با زحمت و مخارجی بیش‌تر از وُسعَم، چاهکی زدم، فقط کفاف آب خوردن دام‌هایم را می‌کند، اندکی هم برای کاشت علوفه و دیگر هیچ.

باغ انگور، به کلی خشکیده و اثری از آن هیمنه ‌و سرسبزی نیست، مجبور شدم، هر شش ماه، یک گاو را بفروشم و مخارج زندگی‌ام را تأمین کنم، گاوی در بساطم نمانده است، گوسفندان را هم طی ۱۹ سال خشک‌سالی، آرام‌آرام فروختم، تنها ۲۵ رأس باقی‌مانده بود.

خیلی سماجت به خرج دادم که در روستا بمانم؛ روستای ما به همت نظام جمهوری اسلامی و به ویژه جهادسازندگی، جاده داشت، آب شرب بهداشتی و برق داشت، از این جهت مشکلی نداشتم، اما نبود آب برای کشاورزی، بر من فایق آمد و بساطم را جمع کرده، به شهر زابل مهاجرت کردم؛ این‌جا با کمک‌های فرزندانم، با مشقت روزگار می‌گذرانم.

هجران آن سال‌های آباد، مزارعی که برق خوشه‌های زرینش، همه‌ی پلشتی‌ها را از زندگی ما دور می‌کرد، هم‌واره تاب و قرار را از من می‌گیرد، انگار دیوارها، جدول‌ها، آسفالت خیابان‌ها، لامپ‌های نورانی و تبلیغات مغازه‌های شهری، چون اژدهای دوسر، برای بلعیدن من دهان باز کرده‌اند.

با زوزه‌ی باد، نفسم می‌گیرد، احساس می‌کنم، زیر دندانم، ذرات خاک غِژ‌غِژ می‌کنند، دل شب، ناخواسته برمی‌خیزم، نفسم تنگی می‌کند، غبار ریزی را تنفس کرده‌ام، روی صورتم را می‌پو‌شانم، احساس گرما می‌کنم، حالا می‌خواهم بخوابم، کابوس می‌بینم.

با وجود کهولت سن، خیلی سرحال و قِبراق بودم، حالا احساس می‌کنم، در این عالَم، کسی نیستم، دستانم ‌بوی بخشش نمی‌دهد، محیط زندگی‌ام، روح کسی را نشاط نمی‌بخشد.

چندی است، در شهر، زندگی می‌کنم، پشت خانه‌‌ی مسکونی‌ام، حیاطی دارم، اندک گوسفندان باقی‌مانده را، به صورت دستی تعلیف می‌کنم، این‌ها اندک آبروی مادی من است که وقتی فرزندان و نوه‌هایم آمدند، ذره‌ای از آن دوران شکوه سیستان را بر سفره‌ام بگذارم، یا به عنوان هدیه، به آنان بدهم.

با من چه کردند

امروز صبح، سراغ‌شان را گرفتم تا به آن‌ها آب و علف بدهم، ۲۵ رأس گوسفند، غیب‌شان زده، اوضاع را بررسی کردم، از خیابان پشت، با یک ماشین، آمده‌اند و همه‌ی احشام باقی‌مانده را به سرقت برده‌اند، زانوانم، سستی می‌کند؛ نه از فراغ احشام و از دست دادن آن‌ها، از شرمنده بودن در مقابل چشم فرزندان و نوه‌هایم که فردا به دیدنم می‌آیند.

به کلانتری مراجعه کردم، گزارش کردم، به یکی از مسئولین سیاسی و امنیتی شهر، شِکوِه کردم، او هم از کلانتری مربوطه، شِکوِه داشت. خدایا این درد را دیگر با چه کسی واگویه کنم؟

می‌گویند و می‌بینم آب نیست، کشاورزی نیست، صنعتی نیست، کار نیست، کسب و کار و دکان‌داری، رونقی ندارد، جوان‌ها معتاد شده‌اند، یا آنان که معتاد هم نیستند، بعضی به خاطر نیازشان، دست به دزدی اموال مردم می‌زنند؛ فحشاء و بدکاری هم زیاد شده، در چنین شرایطی زندگی بسیار سخت است.

فرزندانم می‌گویند به شهرستان‌های محل زندگی آن‌ها کوچ کنم، رفتن همانا و بیماری‌های روانی همانا، مانده‌ام چه کنم؟

دولت‌مردان این کشور، دل‌سوزان این دیار رحمانی، غیورمردان سیستانی، می‌خواهم در سیستان بمانم، اما شما به من بگویید، چگونه؟

انتهای پیام
Share/Save/Bookmark